آنگاه که در آن روز سرد زمستانی ، پیرمرد فقیر محله؛ می لرزید ومن به لطف کت و کلاه بافتنی ام، گرمم بود.و چه گرم و صمیمانه؛ او مرا با نگاهش دنبال می کرد.که هیچ گاه، به این اندازه به خود نلرزیدم...
چه سمفونی ناموزون ولی زیبایی ایجاد کرده بود؛ انگشتان ترک خوردهپیرمردضعیف!
رینگ رینگ...
آنگاه که بر سر پیچ کوچه های باریک اما صمیمی؛ دست چروک و خشکیده اش؛ زنگ خسته دوچرخه اش را نوازش میکرد.و پاهای بی رمقش ملتمسانه بر رکاب دوچرخه ای فرتوت فرود می آمدند تا او سرعت گیرد و از یادها عبور کند.
و در این بازی زمانه هرگز مقایسه نخواهم کرد؛ صداقت زنگ دو چرخه ی سالخورده آن پیرمرد را با بوق ماشین های شیک جوانان امروزی...