باعرض پوزش؛ امروز به صورت تصادفی متوجه شدم خیلی از نظرات قبلی شما بزرگان بدون این که خودم بفهمم به هرزنامه وب منتقل شده بودند.و خیلی از نظرات بی جواب موندند؛ ببخشید.
گاهی وقتها؛ آنقدر با خودت کلنجار می روی که چشمانت میزبان گلوله های گرم اشک نشوند؛ برای فرار از دست اشک ها؛ از هر کاری که؛ دستت بر می آید دریغ نمی کنی. گاهی آن چنان سخت و بی ربط میزنی زیر خنده که کسی از درد درونت چیزی متوجه نشود.آنوقت است که میفهمی (خنده تلخ من از گریه غم انگیز تراست ) یعنی چه...
امروز کاروانی از دوستان عازم سفر کربلا شدند
خود رفتند و دل ما را عجیب هوایی کردند.
هوای شهر ابری بود اما هوای چشمان بدرقه کننده ها بارونی بارونی؛ و بد جوری چشمان آدمو قلقلک میداد تا واسه کم کردن از این کوه آوار شده در وجودت و حسرت جا مندن از این قافله قطره اشکی هم که شده نثار بی لیاقتی خودت کنی...
وحال تمام خوشحالی ام این است که حداقل لیاقت بدرقه شان راداشته ام.آقا جان همینش هم شکر...
آنگاه که در آن روز سرد زمستانی ، پیرمرد فقیر محله؛ می لرزید ومن به لطف کت و کلاه بافتنی ام، گرمم بود.و چه گرم و صمیمانه؛ او مرا با نگاهش دنبال می کرد.که هیچ گاه، به این اندازه به خود نلرزیدم...
چه سمفونی ناموزون ولی زیبایی ایجاد کرده بود؛ انگشتان ترک خوردهپیرمردضعیف!
رینگ رینگ...
آنگاه که بر سر پیچ کوچه های باریک اما صمیمی؛ دست چروک و خشکیده اش؛ زنگ خسته دوچرخه اش را نوازش میکرد.و پاهای بی رمقش ملتمسانه بر رکاب دوچرخه ای فرتوت فرود می آمدند تا او سرعت گیرد و از یادها عبور کند.
و در این بازی زمانه هرگز مقایسه نخواهم کرد؛ صداقت زنگ دو چرخه ی سالخورده آن پیرمرد را با بوق ماشین های شیک جوانان امروزی...