بابام میگفت:3سالت که بود رفتیم مسجدمحل،امام جماعت مسجد بهت شکلات دادازهمون روز به بعد دلت میخواست که آخوند بشی!!!
مامانم میگفت:4ساله بودی که برف اومد وقتی برف میومد میگفتی،من میخوام آدم برفی بشم!!!هرچی بهت میگفتیم بچه جان آدم برفی شغل نیست،مگه قبول میکردی!!!
فکر کنم6ساله بودم که توی آسمون هواپیمای سم پاشی دیدم،(من بیچاره فکر میکردم هواپیمای جنگی بوده)برای همین آرزو داشتم خلبان جت جنگی بشم و برم به عراق حمله کنم و یک خونه بزرگ در تهران بخرم وآقاجونم خدابیامورز(پدربزرگم)همراه خودم ببرم اونجاودر آخر شهید بشم
کلاس دوم که بودم 8سالم میشد،بخاطر بیماریم شدیداًحالم بد شد،قرار شد عمل بشم !!قبل از عمل روی تخت اتاق عمل قبل از بیهوشی دکتره بهم گفت: میخوای چیکاره بشی؟؟؟
بهش گفتم میخوام دکتر بشم و همینطور که تو میخوای منو عمل کنی منم تورو عمل کنم وبعد همه مریضارو خوب کنم
تااول دبیرستان علاقه شدیدی به پزشکی داشتم و میخواستم دکتربشم وهمه مریضارو خوب کنم
پیش دانشگاهی که رفتم باخودم فکر کردم که مهم نیست چه شغلی داشته باشم فقط هرجاهستم
به مردم خدمت کنم.
اما الان که سال دوم دانشگاه هستم به این نتیجه رسیدم که فقط آدم باشم
آدمی راآدمیت لازم است
ـــــــــــــبی ربطــــــــــــــــــــ :
خدایا
مراازخودم رهاکن
چرا که هیچ کس به اندازه خودم ، خودم را اذیت نکرده است
"دل"
"ربّ إنّی ظلمت نفسی فاغفرلی"