بوسیدن پای سربازان حضرت مهدی
مانور تمام شده بود و برگشته بودیم به مقر. حالا نشسته بودیم دور هم و میخواستیم ضعفها و قوتها را بررسی کنیم. شروع جلسه که اعلام شد، حسین «بسم الله» را گفت و گفت: قبل از هر چیز باید بگم در بخش کوچکی از زمینهایی که در آنها مانور برگزار شد، گندم دیم کاشته شده بود. این گندمزار در طول مانور، آسیب دید. یک نفر باید بره خسارت وارده را برآورد کنه و بعد صاحبش را پیدا کنه تا خسارتش را پرداخت کنیم!
جنگ را فراموش نکنی
حسین تصمیم گرفت سر و سامانی به زندگیاش بدهد و به سنت پیامبرش عمل کند. آمد سراغ مادر من که برایش به اصطلاح آستین بالا بزند. با شوخی به مادرم گفت: من پنجاه هزار تومان پول دارم؛ با این پول میخواهم هم خانه و ماشین بخرم و هم زن هم بگیرم. نظر شما چیه؟
مادرم خندید و خوشحال از این تصمیم شروع کرد به جستجوی یک عروس مناسب و مومن. بالاخره و پس از دیدار و گفت و گو با افراد مختلف، به دختری مؤمنه برخورد. قرار مدار ملاقات و خواستگاری گذاشته شد و طرفین به توافق و تفاهم رسیدند. مراسم عقد در حضور رهبر کبیر انقلاب امام خمینی(ره) برگزار شد. آن روز لباس دامادی حسین، پیراهن سبز سپاه بود.
دوستان حسین که از این اتفاق بسیار شاد بودند، به میمنت آن و به عنوان کادوی عروسی، یک قبضه تیربار گرنیوف را به همراه سی عدد فشنگ، کادو کردند و به بهش هدیه دادند. آنها روی کاغذ کادو و به شوخی، نوشته بودند: جنگ را فراموش نکنی!
ما همه البته میدانستیم که حسین نه آن روز، و نه هیچ روز دیگر جنگ را فراموش نمیکند. او فردای روز عروسی، با خانمش خداحافظی کرد و راه جبهه را در پیش گرفت.
ماه عسل
برای خواندن خطبه عقد، رسیده بودند خدمت حضرت امام. امام (ه) بعد از اجرای عقد، مقداری وجه نقد هدیه داده بودند بهشان تا با آن بروند مشهد زیارت و به اصطلاح ماه عسل. حسین هدیه را از دستان مبارک حضرت امام قبول کرده بود، اما وقتی از محضر ایشان مرخص شده بود، جلوی در پاکت پول را داده بود به مرحوم آقا سید احمد و گفته بود: خیلی دوست دارم به پیشنهاد آقا عمل کنم و بروم زیارت، اما هر چه فکر میکنم میبینم زیارت را پس از جنگ هم میشه رفت!
و بعد به همراه خانمش راه اهواز شده بودند.
نگاه به معنا
اصولاً نگاه حاج حسین به مسائل، سوای نگاه بود که ما داشتیم. بیشتر میدیدم که از ظواهر امور گذر میکند به باطن و معنا را میبیند. این بود که باورهایش برای ما عجیب بود. برای نمونه، یادم است یک مأموریت داد برویم مقر برای تهیه تدارکات. اما قبل از اینکه راهیمان کند، گفت: وقتی میروید قرارگاه تدارکات بگیرید یا مهمات بگیرید، دروغ نگویید؛ آمار اشتباه ندهید. هر چه توی انبار دارید بگویید. من نمیخواهم خدای ناکرده بچههای مردم غذای شبههناک، غذایی که با یک دروغ تهیه شده بخورند. چون اگر غذای شبههناک یا غذایی که بر اساس آمار نادرست به دست آمده بخورند، این غذا در جنگیدن آنها اثر میگذارد؛ آنان نمیتوانند خالصانه و با تمام وجود بجنگند. اگر خدای ناکرده چنین اتفاقی بیفتد، ما مسئول هستیم و باید در پیشگاه خدا پاسخ بدهیم.
میگفت: اگر مهمات آرپیجی را بیش از سهم خودتان بگیرید، بسیجی به جای این که آن را به تانک دشمن بزند، توی هوا شلیک میکند؛ بنابراین، ما باید وظیفه شرعی خود را انجام دهیم؛ خدا بقیه کارها را درست میکند.
همه چیز برای همه کس
گرمازده شده بود و منتقلش کرده بودیم بیمارستان. بیمارستان هم شلوغ بود. گرمای هوا همه را از پا انداخته بود. دکتر که آمد، معاینهاش کرد و بعد سرم وصل کرده بهش. گفت: بهش برسید؛ خیلی ضعیف شده.
رفتم میوه و شیرینیای که برایش کنار گذاشته بودند، آوردم. گفت: نمیخورم.
گفتم: چرا آخه؟
مریضهای دیگر را نشانم داد و گفت: اینها رو برای چی آوردهاند اینجا؟
گفتم: خب، آنها هم مثل شما گرمازده شدهاند
گفت: پس میبینی که فرقی با من ندارند.
گفتم: حسین آقا، همهشان سهمشان را گرفتهاند!
گفت: نمیشه. هر وقت همه بچههای لشکر از این چیزها داشتند بخورند، من هم میخورم!
تخفیف دژبان به فرمانده لشکر
یک بار وقتی میخواسته وارد موقعیت نظامی شود که خود فرمانده آنجا بوده، دژبان تازه جوانِ تازهواردی که او را نمیشناخته، جلویش را میگیرد و کارت شناسایی میخواهد. نه حسین و نه همراهانش، هیچ کدام ورقه شناسایی نداشتهاند.
دژبان میگوید: بدون کارت نمیتوانم اجازه ورود بدهم!
یکی از همراهان عصبانی میشود و داد میزند: راه را باز کن ببینیم!
دژبان جوان هم کم نمیآورد و همه آنها را از ماشین پیاده میکند تا سینه خیز بروند بلکه از این پس یادشان بماند بدون کارت در منطقه تردد نکنند. حسین و دوستانش پیاده میشوند. دژبان با دیدن وضع جسمانی حسین که یک دست نداشته، به او تخفیف میدهد و میگوید: فقط تو، ده مرتبه بشین و پاشو!
در همین گیر و دار، یکباره سر و کله مسئول دژبانی پیدا میشود. او سراسیمه و پرخاش کنان به طرف دژبان جوان میدود و میگوید: تو مگر نمیدانی ایشان فرمانده لشکر هستند؟
این حرف، چهره دژبان را درهم میکند. حسین اما مهلت ناراحتی و شرمندگی به او نمیدهد؛ پیش میرود و با تبسمی حق شناسانه در آغوشش میکشد و میگوید: تو وظیفهات را خیلی خوب انجام دادی.
غریب
شنیده بودم حاج حسین توی منطقه است اما نمیشناختمش. شب که وقت خواب شد، دیدم یکی آمد دم سنگر و بعد از سلام و حال و احوال، گفت: برادر، میشه من امشب جا بخوابم؟
اول مسأله را کمی سبک سنگین کردم و بعد گفتم: میتونی بخوابی، ولی ما پتوی اضافی نداریم.
گفت: «اشکالی نداره!» و آمد داخل. وقتی میخواست دراز بکشد، برزنتی را که مدتها بود افتاده بود گوشه سنگر نشان داد و پرسید: اون مال کیه؟
گفتم: نه، مال کسی نیست. میتونی ازش استفاده کنی!
برزنت را برداشت و کشید رویش و خوابید. صبح که رفتم برای نماز، دیدم بچهها همه ایستادهاند و عقب و یک عده دارند او را میفرستند جلو تا امام جماعت شود. بچهها بهش میگفتند: نمیشه حاج حسین اینجا باشه و ما نماز فرادا بخوانیم!
یک استثنا
یک روز بعد از ظهر، با قایق در حال گشت زنی بودیم که با هم برخورد کردیم. حسین با قایقش پیچید جلوی ما و ما ناچار ایستادیم. حال و احوالمان را پرسید و خبر گرفت. گفتیم: خوبیم؛ چند روزی قایق خراب شده بود و حالا ناچاریم صبح تا شب یککله گشت بزنیم.
گفت: ناهار و شام را چکار میکنید؟
گفتیم: عصر که میشه، میپریم پایین، صبحانه و ناهار و شام را یکجا میخوریم!
پرسید: پس نمازتان را کی میخونید؟
گفتیم: همان عصری!
گفت: نه دیگه؛ این را قبول نمیکنم!
از قایق پیادهمان کرد و همان لب آب با هم ایستادیم به نماز.
انسان بزرگ
در طلائیه، غوغا شده بود. دشمن با توپ و خمپاره همینطور یکریز آتش میریخت، به گونهای که به نظر میرسید میخواهند همه خط ما را یکباره نابود کند. ما رفته بودیم چپیده بودیم در عمق سنگر و لحظه شماری میکردیم کی یک گلوله هم بیاید بیفتد آنجا. بالاخره و پس از لحظاتی کابوسگونه، منطقه آرام و آتش دشمن سبک شد. ما آرام آرام از سنگرها آمدیم بیرون. عدهای از بچهها به شکلی غریب شهید شده بودند. نزدیک که رفتیم، دیدیم یکی انگار هنوز زنده است و در حال مراقب از آنها. دویدیم طرفش؛ حاج حسین بود. یک دستش قطع شده بود و خون تمام هیکلش را سرخ کرده بود.
یکی از بچهها جلوتر رفت و گفت: حاجی چی شده؟
نگاه به شهدای دور و برش انداخت و گفت: چیزی نیست؛ یک خراش کوچکه!
ما اما از جایمان نمیتوانستیم تکان بخوریم. همین طور هاج و واج مانده بودیم. باورمان نمیشد یکی دستش قطع شده باشد و بعد در کمال خونسردی مراقب اوضاع باشد و چیزی هم به روی خودش نیاورد! نگاه به اجسادی که در دور و اطراف افتاده بودند، انداختم و بعد خودم را در مقایسه با حسین انسان کوچکی دیدم.
سفر با بال شکسته
حسین عاشق جبهه و رزمندهها و عاشق جهاد بود. او حتی وقتی شدیدترین زخمها را در بدنش داشت، نتوانست دوری یارانش را تحمل کند و با همان زخمها راه منطقه شد؛ البته این کار را بدون اطلاع ما انجام داد. فردای روزی که از بیمارستان مرخص شده بود، گفت: حوصلهام سر رفته!
دکتر بهش چهل وپنج روز استراحت داده بود. گفتم: فعلاً باید تحمل کنی!
گفت: نمیتونم!
گفتم: چی کار کنم بابا؟
گفت: منو ببر سپاه بچهها را ببینم.
گفتم نمیشود. اصرار کرد؛ دیدم صلاح نیست حرفش روی زمین بماند. بلند شدم و بردمش سپاه. آنجا که رسیدیم، به من گفت: شما برید، خودم برمیگردم.
ناچار تنها برگشتم. تا 10 شب، ازش خبری نشد. ساعت 10 تلفن کرد، گفت: من اهوازم؛ بیزحمت داروهام را بدید یکی برام بیاره!
مهیای شهادت
حسین خودش حس کرده بود که دیگر وقت رفتن است. دو روز قبل از شهادتش بود که گفت: خودم را برای شهید شدن کاملاً آماده کردهام.
با این حرفش البته ما هم به فکر افتادیم اما چه کسی باور میکرد که به این زودی. وقتی خبر شد ماشین غذای رزمندگان خط مقدم را در بین راه زدهاند، بسیار ناراحت شد. با بیسیم از مسئولین تدارکات درخواست کرد تا هر چه زودتر، ماشین دیگری بفرستند. چند ساعت بعد ماشین حامل غذا جلوی سنگر ایستاد و حاج حسین برای بررسی وضعیت ماشین از سنگر خارج شد. یکی از تخریبچیهای از خط بازگشته در حال مصاحفه با او بود. تخریبچی میخواست پیشانی حسین را ببوسد که یکباره صدای مهیب انفجاری بلند شد و دیدیم که قامتش خم شد و بعد پیکرش بر زمین افتاد. من بلافاصله سر را بلند کردم و ترکشهایی درشت را بر سر و گردن او دیدم. آن روز، هشتم اسفند سال 1365 بود؛ روزی که حاج حسین خاک خونآلود را به خاکیان وانهاد و خود همچون پرندهای سفید و پاک رو به آبی بیانتها و قدسی پرواز کرد.
اتفاق
پیرمردی آمد و سراغ حاج حسین را از من گرفت. گفتم: داخل سنگر منتظر باش، آمد خبرت میکنم!
ساعتی بعد، توی محوطه بودم که دیدم حاج حسین آمد. همین که خواستم بروم به پیرمرد خبر بدهم، دیدم خودش زودتر خبر شده و از سنگر دوید بیرون. بچهها جمع شده بودند دور ماشین حاجی. رفتم دست پیرمرد را گرفتم و بردم طرف ماشین. گفتم: بیا پدرجان؛ این هم حاج حسین!
پرسید: چی صداش کنم؟
خندیدم: هر چی دلت میخواد!
سرش را تکان داد و رفت. ایستادم به تماشا. حاج حسین داشت با رانندهاش حرف میزد که پیرمرد دست گذاشت روی شانهاش. حاجی برگشت طرفش. همدیگر را بغل کردند. پیرمرد بلند شد برای بوسیدن پیشانی حاجی که صدای سوت خمپاره آمد. همه خوابیدیم روی زمین. خمپاره افتاد همان نزدیکی و منفجر شد. یکی دو دقیقه بعد، وقتی از زمین بلند شدیم، دیدیم همه سالم هستند غیر از حاجی و رانندهاش.
تعهد در دم آخر
حاج حسین و رانندهاش هر دو ترکش خورده بودند و هر دو هم از گلو مجروح شده بودند. همین طور خون فواره میزد و سر و سینهشان را سرخ میکرد. هجوم بردیم برای بستن حاجی و کمک به بند آمدن خونریزی. حاجی اما اجازه نداد. تند تند با سر و دست اشاره میکرد به رانندهاش و میگفت: اول اون؛ اول اون!
یکی دو تا از بچهها بلند شدند رفتند سراغ راننده. لبهای حاجی میجنبید: اون زن و بچه داره؛ امانته دست من..
بی هوش شد و بعد از آن من دیگر ندیدمش. حسین پرواز کرد.
کردند تا ما قامت خم نکنیم، به خاک افتادند تا ما به خاک نیفتیم سلام بر
آنهایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند. سلام بر شهدا!
موفق باشید