بنده گی یا برده گی
سالها می شد که خودش را فراموش کرده بود، نه اسمش را می دانست، نه اصالت خویش را ... فقط گاه گاهی اصوات و حروفی ، عجیب و غریب به گوشش آشنا می آمدند.انگار که کسی کنار گوشش زمزمه ای می کند...
« بـــ » « ن » « د » « ه » نمی دانست،چکار کند! با این حروف باید کلمه ای خاص بسازد؟؟؟ و این سوالی بود که در وقت تنهایی ، به دنبال جوابش می گشت! گاهی حروف را کنار هم می گذاشت و کلماتی عجیب و نا آشنا می ساخت؛ دهنب؛ هندب؛ دنهب؛ هبند ...
چند بهاری از عمرش را اینگونه خزان کرد. تا آنکه یک بهار باز برایش نجوا کردند؛ از آن نجوا ها الهام گرفت و کلمه ای را ساخت.
[ بــَـــــ ـــنـــــ د ِ ه ؛ بَـــنــده ]
کلمه را که ساخت، همه چیز یادش آمد. او سالها می شد که فراموش کرده بود...
نامش را؟
وظیفه اش را؟
و اصالتش را؟
و جوابش را خوب به گوشش رساندند.
نامش بنده بود
ویظفه اش بنده گی
اصالتش بنده زاده ...
اما دریغ که بجای بنده گی خدا ، یک عمر زنجیر برده گی شیطان ؛ را بر گردن خویش آویخته بود...