الهی آمین!
پنجشنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۲، ۰۱:۵۱ ب.ظ
بعد از سلام نماز، دستش را کمی بالا آورد.
از دوستانش خجالت می کشید اما چاره ای
نداشت بالاخره دلش رضا دادو دستش را بالا گرفت و زیر لب چیزی گفت...الهی آمین!
*
راه 10 دقیقه ای مدرسه تا خانه را 6 دقیقه دوید.کیف سنگین مدرسه اش را گوشه ای پرت کرد و انگار که کوه کنده باشد کنار تلویزیون ولو شد.چند دقیقه ای نگذشته بود که یادش افتاد و سریع به تلفن هجوم برد و به سرعت شماره پدر را گرفت صدای بــــــــــــــــوق ..... بــــــــــــــــــــــوق تلفن وجودش را می آزرد.نگاهی به ساعت انداخت؛ ساعت 1:40 بود با انگشتانش حسابی کرد.
پدر جواب داد.: الـــــو الــو سلام بابایی خوبی؟
از مدرسه اومدی؟ الـــــــو امیر؟؟!!
- سلام بابا، مامان چی شد؟ عمل شد؟
- آره الان 3 ساعتی میشه که اتاق عمل هست.امیر جان از توی یخچال؛ برنج دیروز گرم کن، بخور..
- بابا !! دکتر نگفت عمل مامان کی تموم میشه؟؟...
-دیگه کم کم تمومه ... امیر یادت باشه گاز رو روشن نگذاریا!!
-باشه...
گوشی را گذاشت ؛ با اینکه صبحانه نخورده بود اما اصلا گرسنه نبود.به اتاقش رفت؛ حسابی شلوغ و بهم ریخته بود.برای اینکه مامان رو خوشحال کنه شروع کرد به تمیز کردن اتاق دو ساعتی گذشت و حسابی خسته شده بود.زنگ خانه را زدند؛ خاله بود. از چشمان قرمز و پر از اشکش همه چیز را فهمید.نگاهی در چشمان خاله انداخت و پرسید: مامان مـُــــــرد...

از دوستانش خجالت می کشید اما چاره ای
نداشت بالاخره دلش رضا دادو دستش را بالا گرفت و زیر لب چیزی گفت...الهی آمین!
*
راه 10 دقیقه ای مدرسه تا خانه را 6 دقیقه دوید.کیف سنگین مدرسه اش را گوشه ای پرت کرد و انگار که کوه کنده باشد کنار تلویزیون ولو شد.چند دقیقه ای نگذشته بود که یادش افتاد و سریع به تلفن هجوم برد و به سرعت شماره پدر را گرفت صدای بــــــــــــــــوق ..... بــــــــــــــــــــــوق تلفن وجودش را می آزرد.نگاهی به ساعت انداخت؛ ساعت 1:40 بود با انگشتانش حسابی کرد.
پدر جواب داد.: الـــــو الــو سلام بابایی خوبی؟
از مدرسه اومدی؟ الـــــــو امیر؟؟!!
- سلام بابا، مامان چی شد؟ عمل شد؟
- آره الان 3 ساعتی میشه که اتاق عمل هست.امیر جان از توی یخچال؛ برنج دیروز گرم کن، بخور..
- بابا !! دکتر نگفت عمل مامان کی تموم میشه؟؟...
-دیگه کم کم تمومه ... امیر یادت باشه گاز رو روشن نگذاریا!!
-باشه...
گوشی را گذاشت ؛ با اینکه صبحانه نخورده بود اما اصلا گرسنه نبود.به اتاقش رفت؛ حسابی شلوغ و بهم ریخته بود.برای اینکه مامان رو خوشحال کنه شروع کرد به تمیز کردن اتاق دو ساعتی گذشت و حسابی خسته شده بود.زنگ خانه را زدند؛ خاله بود. از چشمان قرمز و پر از اشکش همه چیز را فهمید.نگاهی در چشمان خاله انداخت و پرسید: مامان مـُــــــرد...
این دفعه دیگر خجالت نکشید با گریه وزاری دستانش را بالا بردو گفت خدایا غلط کردم من طاقت جام بلا ندارم. خدایا!! مامانم رو بهم پس بده...خـــــــــــــــــدا خدا....
*
بعد از سلام نماز، دستش را کمی بالا آورد. از دوستانش خجالت می کشید اما چاره ای نداشت بالاخره دلش رضا داد و دستش را بالا گرفت و زیر لب گفت...
هرکه در این بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش می دهند
خدایا میشه کمی از این جام بلا به من هم بدی تا از مقربین به درگاهت بشم. الهی آمین!
و گاهی حکایت ما این طور است از خدا چیزی می خواهیم که در قد و قواره و اندازه ما نیست...

خدا رحمت کند آیت الله مجتهدی تهرانی، ایشون می فرمایند:

اگه گوشه ی دلمون به جایی متوجه هست که کسی کار مارو درست کنه نمیشه..خدا..خدا..خدا
بابت این که مدتی بین شما دوستان نبودیم عذر می خوام.
انشاءالله که بتونم باز هم از مطالب گهربار شما بزرگواران استفاده ببرم.
۹۲/۱۱/۰۳
چه عجب بالاخره به روز شد.....!!!!
خسته باشی.....چون میدونم خیلی و قت گذاشتی....