در مسلخ عشق جز نکو را نکشند

بشین روی « کرسی » دو کلوم حرف باهات دارم

در مسلخ عشق جز نکو را نکشند

بشین روی « کرسی » دو کلوم حرف باهات دارم

در مسلخ عشق جز نکو را نکشند

یاد گارم را جا گذاشته ام، یاد گاری جز خدایم برایم نمانده است....

آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه

۶۸ مطلب با موضوع «دست نوشته» ثبت شده است

۱۸مرداد
یادمان بماند، آقا امام زمان (عج) ؛ هنگامی ظهور خواهند که مردم تشنه واقعی این مصلح باشند...

نیاییم تشنگیمان را با این آبهای بدمزه و کثیف از بین ببریم.
 
اندکی صبر ...

آی تشنه گان؛ سقای تشنه لبان با آبی پاک و گوارا در راه است...
 
او خواهد آمد...
 
سقای تشنه گان

-: اللهم عَجُّل لِولیک الفَرَج :-
در مسلخ عشق
۱۶مرداد




حسین جان طاقت قهر همه را دارم . الا تو...

و یا شاید سالهاست که با من قهری...


الهی بالحسین العفو....


***

ب ن : این پست برام خیلی جالب بود ؛ چون مخاطبها بسیار لطف داشتند.

1- به گفته یکی از وبلاگ نویسان این عکس عکس حزم حضرت عباس(ع) هست، با حرم امام حسین اشتباه گرفته نشه. ما که هنوز این بهشت نصیبمون نشده، خوش بحال اونایی که رفتند.


2- این عکس نوشت و جمله پائینش ، هیچ منبعی ندارد. فقط یک جمله اخباری هست و می خواهدگوشزد کند گناه تو را از امام حسین دور می کند، یادت باشد با گناه از امام حسین دور نشی...


ممنون از لطفتون...

در مسلخ عشق
۱۴مرداد

سالها می شد که خودش را فراموش کرده بود، نه اسمش را می دانست، نه اصالت خویش را ... فقط گاه گاهی اصوات و حروفی ، عجیب و غریب به گوشش آشنا می آمدند.انگار که کسی کنار گوشش زمزمه ای می کند...

« بـــ » « ن » « د » « ه » نمی دانست،چکار کند!  با این حروف باید کلمه ای خاص بسازد؟؟؟ و این سوالی بود که در وقت تنهایی ، به دنبال جوابش می گشت! گاهی حروف را کنار هم می گذاشت و کلماتی عجیب و نا آشنا می ساخت؛ دهنب؛ هندب؛ دنهب؛ هبند ...

چند بهاری از عمرش را اینگونه خزان کرد. تا آنکه یک بهار باز برایش نجوا کردند؛ از آن نجوا ها الهام گرفت و کلمه ای را ساخت.

[ بــَـــــ    ـــنـــــ  د ِ   ه  ؛ بَـــنــده ]

کلمه را که ساخت، همه چیز یادش آمد. او سالها می شد که فراموش کرده بود...

نامش را؟

وظیفه اش را؟

و اصالتش را؟

و جوابش را خوب به گوشش رساندند.

نامش بنده بود

ویظفه اش بنده گی

اصالتش بنده زاده ...

 

اما دریغ که بجای بنده گی خدا ، یک عمر زنجیر برده گی شیطان ؛ را بر گردن خویش آویخته بود...

 

در مسلخ عشق
۱۲مرداد

دلم را به عهدی خوش کرده ام که طوطی وار هر صبح گاهان تکرارش می کنم. 

اللَّهَُمَّ ربَّ النورِ العَظیم...

نه درکی...

نه مفهومی ...

نه حرکتی...

....

 

 

انگار این زبان ها و دست ها عادت کرده اند به دروغ گفتن، با دست بر ران راست می زنم و با زبان العجل می گویم...

اما تو خود می دانی همه اش فیلم است، دروغ است.

اگر راست بود یا من آدم شده بودم یا تو سالها بود که آمده بودی...

 العَجَلَ العَجَلَ یا مَولایَ یا صاحِبَ الزَّمان

در مسلخ عشق
۰۹مرداد

برادرم ، خوب گریه کن! اشک بریز...

نامرد است؛ هرکس تورا ملامت کند.

تو حق داری در شهادت کودکت گریه کنی!

اما گریه کن برادرم نه بر فراق کودک عزیزت؛

نه بر شهادت جگر گوشه ات...

نه ...

گریه کن بر خواب زده گی کشور های عربی، که دینشان هم دین توست

و نژادشان هم نژاد تو...

گریه کن برادر بر گوشهایی که خودشان را به کریّت [خریت] زده اند تا ندای مظلومیتت را  نشنوند.

گریه کن برادر ! همین ها که خود را مسلمان می دانند، با سکوتشان؛ مهر تأئیدی بر نسل کشی شما برادرانمان شدند.

همین ها که جز شمردن پولهای نفتشان و خوش گذرانی باچند دخترک کاری بلد نیستند.

آری برادرم حال حسابی گریه کن بر این روزگار غریب ...!

 

در مسلخ عشق
۰۵مرداد
هرچه می خوانمش، صدایی نمی شنوم؟

به خودم دلداری میدهم  که او حرفهایم را می شنود و جوابم را می دهد.

اما....!

خب اگر او جواب را می دهد، پس چرا من صدایی نمی شنوم؟

باز به خود دلگرمی می دهم ، شاید با نوای کوتاه پاسخم را می دهد.

خدایا می شود کمی بلند تر جوابم  بدهی؟؟!!

گوش دلم ، عجیب کـــَــر شده است... صدایت را اصلاَ نمی شنوم.

 

 

یا مَن یَسمَعُ النـَّجوی

 

  ای که سخن در گوشی را می شنود

*دعای جوشن کبیر*

 

در مسلخ عشق
۰۴مرداد

تا حالا خون خورده ای؟

مگر خوردن خون حرام نیست؟؟؟!!!

اما روزهاست که برادران مسلمانمان در فلسطین؛ روزه شان را با موشک و گلوله ، با یاد

فرزندان و مادران با یاد خواهران و برادران و پدرانشان و با خون دل افطار می کنند.

 

 کودکان غزه

در مسلخ عشق
۰۲مرداد

میوه فروش دوره گرد ، میوه را که ترازو میکرد، یکدانه میوه هم اضاف میگذاشت هر وقت از او میوه میخریدم چشم امیدم همیشه به فضلش؛ آن یک دانه میوه امیدوار بود.....

مرد میوه فروش

خدای من ، ای معبودم، ای خالق تمام هستی، ای زیباترین زیبایان، ای بخشنده ترین بخشایشگران، ای مهربان ترین مهربانان ... ، ای خدای نوازشگر، ای خدای گدا پرور...

عمریست که این گدا ، مشتری هر روزه توست و چشم امیدش را به فضل بی کرانت دوخته است. می دانم تو کریم تر از آنی که گدایی را از فضل و رحمتت نبخشایی.

پس خدایا تو را به فضلت می خوانم :

یا مَن لا یرجی اِلّا فَضلُهُ

یا مَن لا یُسئَلُ اِلاَّ عَفوُهُ

یا مَن لا یَُنظَرُ اِلاّ بِرُّهُ..

***

ای که امیدی نیست جز به نیکی او

ای که درخواست نشود جز گذشتش

ای که چشم داشتی نیست جز به نیکی او...

(دعای جوشن کبیر، بند20)

در مسلخ عشق
۲۹تیر

 

-: چقدر گرسنه اید؟ :-

 

سر سفره افطار که مینشینیم، به اندازه گرسنگیمان افطار میکنیم.

هر چقدر گرسنه تر باشیم به همان اندازه، بیشتر غذا می خوریم.

 

خدا کند سر سفره رمضان که نشسته ایم زیاد گرسنه باشیم و به این زودی ها، از رزق و روزی گرفتن از این سفره پر برکت دست نکشیم.

 

****

امام رضا (علیه السلام) فرمود:

هر کس ماه رمضان یک آیه از کتاب خدا را قرائت کند مثل اینست که درماههاى دیگر تمام قرآن را بخواند.

بحار الانوار ج 93، ص 346

رسول خدا (صلى الله علیه و آله) فرمودند:

درهاى آسمان در اولین شب ماه رمضان گشوده میشود و تا آخرین شب آن بسته نخواهد شد.

بحار الانوار، ج 93، ص 344

در مسلخ عشق
۱۹تیر

بچه تازه راه رفتن را یاد گرفته بود.

مادر موانع را از سر راه کودکش بر میداشت تا کودکش، پاره تنش ، جگر گوشه اش زمین نخورد.

http://img1.tebyan.net/big/1392/09/472308517632136192521266224781748783169.jpg

حال از مادر مهربانتر ، از پدر دلسوز تر، از برادر نزدیکتر، از رفیق رفیق تر، از همه بزرگتر؛ مانعی بس بزرگ را از سر راه فرزند انسان برداشته است.

آن انیس بی مونسان...

آن رفیق بی رفیقان....

آن همدم تنهایان...

همان معبودی که جز او کسی را لایق خدایی نیست

همان خدای رحمت و مغفرت

همان خدای زیبایی ها

همان خدای با عظمت

آری همین خدای خوب خودمان را می گویم...

شیطان را، آن موجود رذل و کثیف، همان دشمن قسم خورده را زندانی کرده است.

تا مبادا در این ماه بنده عزیزش، آن بنده ناتوان و ضعیفش، همان بنده فراری و توبه گذارش دوباره زمین بخورد و دلش زخمی عمیقی بردارد...

عجب خدایی با آن همه جلال و جبروت هنوز هم بفکر جراحات قلبهای بندگانش است.

 

رسول خدا (صلى الله علیه و آله) فرمود:

اگر بنده «خدا» می‏دانست که در ماه رمضان چیست [چه برکتى وجود دارد] دوست میداشت که تمام سال، رمضان باشد.

بحار الانوار، ج 93، ص 346

در مسلخ عشق
۱۵تیر
وقتی چیزی را بلد نبودیم، معلم، جریمه مان می کرد:

- صد بار باید بنویسی... تا یاد بگیری و دیگر اشتباه نکنی

انگار خدایم را گم کرده ام ، خودم راباید جریمه ای کنم...

باید صد بار، خدای واقعی ام را بخوانم... تا یاد بگیرم خدایم کیست!

 

پاک ومنزهی! ای خدایی که جز تو معبودی نیست

فریاد فریاد برهان مارا از آتش ای پر وردگار من

«سُبحانَـکَ یا لا ِالهَ اِلا اَنتَ، اَلغَوثَ اَلغَوثَ خَلِّصنا مَنَ النّارِ  یا رَبّ»

*دعای جوشن کبیر*

http://www.sojud.ir/file/3138/600x338/16:9/%D8%B3%D8%A8%D8%AD%D8%A7%D9%86%DA%A9-%DB%8C%D8%A7-%D9%84%D8%A7-%D8%A7%D9%84%D9%87-%D8%A7%D9%84%D8%A7-%D8%A7%D9%86%D8%AA-%D8%A7%D9%84%D8%BA%D9%88%D8%AB-%D8%A7%D9%84%D8%BA%D9%88%D8%AB-%D8%AE%D9%84%D8%B5%D9%86%D8%A7-%D9%85%D9%86-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B1-%DB%8C%D8%A7-%D8%B1%D8%A8_1499149322.jpg

 

در مسلخ عشق
۳۰بهمن
چند سالی می شود که منتظرش هستم اما حالا که کمتر از 15 روز دیگر مانده است، نمی دانم چکار کنم. هر چه با خود کلنجار می روم به نتیجه ای نمیرسم.

خدا مرا به خانه اش خوانده است اما لباس وجودم برای مهمانی رفتن به خانه خالق چرک و کثیف است.

گیرم این مشکل درست شد و رفتم. شرم دارم از اینکه باز گردم و باز شروع کنم به عهد شکستن.

http://www.fun.98ia.com//HLIC/8d4409263ac0401b6a14984879584890.jpg


در مسلخ عشق
۲۷بهمن

پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) : طَلَبُ الحَلالِ فَرِیضَةٌ عَلَی کُلِّ مُسلِمٍ و مُسلِمَةٍ

کار کردن برای کسب مال حلال، بر هر مرد و زن مسلمان واجب است.

جامع الاخبار، ص 389، حدیث 1079


مقدمه: متن این نامه را بدقت بخوانید این نامه روایت صادقی از زندگی یک مرد 50 ساله است که به یکی از مسئولین شهرستان نوشته .... من این مرد را کامل می شناسم؛ معتاد هم نیست  و قصد جمع کردن کمک مالی برای این شخص هم ندارم، باور یا باور نکردن این نامه هم با خود شما؛ هدفم از نوشتن این نامه فقط این است که....

نامه را بخوانیم...


با عرض سلام و خسته نباشید خدمت ******** محترم شهرستان ***

اینجانب عبدالرسول******دارای 6 فرزند ، از مردم همین شهرستان می باشم؛ بنده مخارج زندگی خود را از راه کارگری و نان حلال بدست می آورم و هیچ راه درآمدی جز کارگری نداریم؛ چندماهی می باشد که صبح تا ظهر به دکه[1]رفته و دسته خالی به خانه باز می گردم و به سختی به امورات خانواده خود می رسم.

بدلیل نبود کار، داشتن فرزند مدرسه ای، فشار مخارج زندگی و گرانی کالاهای مایحتاج  اقدام به نوشتن نامه به جنابعالی نمودم و آن قدر دستم خالی است که پول قبوض آب و برق و گاز را هم بدهکارم و امکان دارد همین روزها اقدام به قطع آنان نمایند. بیماری بر خود و خانواده ام بسیار فشار آورده و بخاطر نبود پول نمی توانیم به دکتر مراجعه کنیم و بخاطر آبرو مندی نمی توانیم دستمان را جلو هرکس دراز کنیم.

خواهشمندم در صورت امکان؛ اینجانب را در شغلی معرفی کرده تا شرمنده زن و فرزندانم نباشم.

ان شاءالله که در سرای آخرت؛ شرمنده در پیشگاه حق تعالی نباشیم. به امید خدای متعال دعای خیر خود و خانواده ام بدرقه راهتان باشد.


   ومن الله توفیق    

عبدالرسول ******

[1]دکه:  [ در زبان عامیانه و شهر ما به محلی گفته می شود که همه کارگرها که آنروز بیکار هستند صبح زود مثلا ساعت6:30 به اون مکان می روند و منتظر می نشینند تا احیانا کسی به کارگر نیاز داشته باشد و به اونجا مراجعه کند و بین این همه کارگر یکی دونفر انتخاب کند و به سرکار کارگری ببرد، در ضمن دوستان همشهری میدانند که این دکه که عرض کردم ساختمان و یاچیزی دیگری نیست، کارگرها در انتظار در پیاده رو می نشینند تا کار گیرشان بیاید. ]


هدفم از نوشتن این مطلب این بود که مسئولان بدانند که چقدر مسئول هستند. و یادشاان باشد که کم کاری بعضی از آنان پای جمهوری اسلامی ایران نوشته می شود.و تلنگر بود برای خودم که اگر روزی در این کشور مسئولیتی گرفتم بدانم در قیال چه کسانی مسئولم.

خدایا ما را در همه حال به راه راست هدایت کن...

پ ن: یاد داستان مرد ناشناس در کتاب داستان و راستان شهید مطهری افتادم. که امیر المومنین بعد از روشن کردن تنور صورتش راجلوی آتش میگیرد و می فرماید بچش! بچش طعم آتش را...



رسول الله (صلی الله علیه و آله) : اَلْعِبادَةُ عَشَرَةَ اَجْزاءٍ تِسْعَـةٌ مِنْها فی طَلَبِ الْحَلالِ
عبادت ده جزء است که نه جزء آن در کار و تلاش برای به دست آوردن روزی حلال است.


از یاد فقرا غافل نشویم.

در مسلخ عشق
۲۲بهمن

مقدمه

برای درک بهتر صحنه بادکردن یک توپ را در نظر بگیرید. از لحظه ای که شروع میکنند بادش کنند و هر لحظه بزرگ و بزرگ تر میشود و بعد که خوب بزرگ شد. سوزنی تیز در توپ فرو کنند و با چه سرعت تمام بادش خالی می شود.


حال به اصل مطلب می پردازم.

با خود نشسته بودم و حساب می کردم دیروز این کار رو کردم، امروز اون کارو کردم، چند روز پیش فلان کار بزرگ رو انجام دادم....واسه فلانی فلان کار رو کردم؛ هر لحظه داشتم بزرگ و بزرگ تر میشدم، کاملا حس میکردم.

یکی؛ دوتا...8 تا....30 تا... اوووه چندتا قصر دارم غیر از اون ثوابایی که انجام دادم ویادم نبوده حساب کنم. در اوهام خودم غرق بودم و داشتم ثوابای خودم رومیشمردم؛ خوشحال بودم حاسبوا نفسکم قبل ان تحاسبوا [1]

رو انجام دادم.به خودم دلداری میدادم با این همه کار خوب که کردم دیگه هیچ گناهم باقی نمونده همش به خوبی تبدیل شده.برنامه روز اول بهشتمو هم میریختم. روز اول موز و انگور بخورم، روز دوم شیر و عسل ، روز سوم...

یه فکر عالی هم به ذهنم رسید که خیلی باهاش حال کردم.

«حتما با این همه کار خوب هم که انجام دادم پیش خدا آبرویی هم دارم ، چندتا از رفیقام که توی جهنم هستن رو شفیع می شم و میارمشون بهشت ؛ قصر که زیاد دارم 10 تا از قصرام واسه خودشون.اصلا دور هم تو بهشت هستیم و حسابی صفا میکنیم»


پای سیستم دنبال عکسی میگشتم، تمام پوشه عکسارو چک کردم. به یک پوشه که رسیدم مثل همون سوزنه بود، دقیقا حس کردم هر لحظه دارم کوچیک و کوچیک تر میشم.

دوباره نشستم حساب کردم اما ایندفعه نتیجه عکس بود.

تعداد قصرای آتشین که در قهقرای جهنم درست کرده بودم خیلی زیاد بود.

عذاب هام متعدد بودند. از هر نوع عذاب های ذکر شده واسه نمونه یکی داشتم. کوله ای داشتم سنگین سنگین،پر از گناهان زشت!

از اونا زشت تر روسیاهی گناهانی بود که در محضر خدا با پر رویی انجام داده بودم و در قبالش هیچ توبه ای نکرده بود.حسابی سنگین و روسیاه بودم که حد نداشت.

اون لحظه حس کردم روی سنگ غسالخانه هستم و دیگر توبه ام اثر ندارد.










یا رجاء المذنبین : ای مایه امید گنه کاران


[1] وسائل الشیعة، شیخ حر عاملی، ج ‏۱۶، ص ۹۹ ؛ بحار الأنوار، علامه مجلسی، ج ‏۶۷، ص ۷۳.

حَاسِبُوا أَنْفُسَکُمْ قَبْلَ أَنْ تُحَاسَبُوا وَ زِنُوهَا قَبْلَ أَنْ تُوزَنُوا وَ تَجَهَّزُوا لِلْعَرْضِ الْأَکْبَر.
ترجمه:
از پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) نقل شده است: پیش از آنکه به حساب شما برسند خود به حساب خویش برسید، و قبل از آنکه مورد سنجش قرار گیرید خویشتن را بسنجید، و خود را براى رستاخیز بزرگ آماده کنید.


تذکر: در عکس اشتباه ذکر شده از امیر المومنین اصل روایت از پیامبر نقل شده است.



بیا تا برآریم دستی ز دل           که نتوان برآورد فردا ز گل

به فصل خزان درنبینی درخت     که بی برگ ماند ز سرمای سخت

برآرد تهی دستهای نیاز            ز رحمت نگردد تهیدست باز

مپندار از آن در که هرگز نبست    که نومید گردد برآورده دست

قضا خلعتی نامدارش دهد             قدر میوه در آستینش نهد

همه طاعت آرند و مسکین نیاز    بیا تا به درگاه مسکین نواز

چو شاخ برهنه برآریم دست       که بی برگ از این بیش نتوان نشست

خداوندگارا نظر کن به جود           که جرم آمد از بندگان در وجود

گناه آید از بندهٔ خاکسار                به امید عفو خداوندگار

کریما به رزق تو پرورده‌ایم            به انعام و لطف تو خو کرده‌ایم

گدا چون کرم بیند و لطف و ناز       نگردد ز دنبال بخشنده باز

چو ما را به دنیا تو کردی عزیز        به عقبی همین چشم داریم نیز


سعدی شیرازی

باسلام و ضمن عرض پوزش از دوستانی که مدتی است نتوانسته ام به وبلاگهایشان سر بزنم. امید وارم این مطلب اول برای خودم و بعد دیگر دوستان مفید واقع شود.

در مسلخ عشق
۰۳بهمن
بعد از سلام نماز، دستش را کمی بالا آورد.
از دوستانش خجالت می کشید اما چاره ای
نداشت بالاخره دلش رضا دادو دستش را بالا گرفت و زیر لب چیزی گفت...الهی آمین!

*

راه 10 دقیقه ای مدرسه تا خانه را 6 دقیقه دوید.کیف سنگین مدرسه اش را گوشه ای پرت کرد و انگار که کوه کنده باشد کنار تلویزیون ولو شد.چند دقیقه ای نگذشته بود که یادش افتاد و سریع به تلفن هجوم برد و به سرعت شماره پدر را گرفت صدای بــــــــــــــــوق ..... بــــــــــــــــــــــوق تلفن وجودش را می آزرد.نگاهی به ساعت انداخت؛ ساعت 1:40 بود با انگشتانش حسابی کرد.
پدر جواب داد.: الـــــو  الــو سلام بابایی خوبی؟
از مدرسه اومدی؟ الـــــــو امیر؟؟!!
- سلام بابا، مامان چی شد؟ عمل شد؟
- آره الان 3 ساعتی میشه که اتاق عمل هست.امیر جان از توی یخچال؛ برنج دیروز گرم کن، بخور..
- بابا !! دکتر نگفت عمل مامان کی تموم میشه؟؟...
-دیگه کم کم تمومه ... امیر یادت باشه گاز رو روشن نگذاریا!!
-باشه...
گوشی را گذاشت ؛ با اینکه صبحانه نخورده بود اما اصلا گرسنه نبود.به اتاقش رفت؛ حسابی شلوغ و بهم ریخته بود.برای اینکه مامان رو خوشحال کنه شروع کرد به تمیز کردن اتاق دو ساعتی گذشت و حسابی خسته شده بود.زنگ خانه را زدند؛ خاله بود. از چشمان قرمز و پر از اشکش همه چیز را فهمید.نگاهی در چشمان خاله انداخت و پرسید: مامان مـُــــــرد...

این دفعه دیگر خجالت نکشید با گریه وزاری دستانش را بالا بردو گفت خدایا غلط کردم من طاقت جام بلا ندارم. خدایا!! مامانم رو بهم پس بده...خـــــــــــــــــدا خدا....

*

بعد از سلام نماز، دستش را کمی بالا آورد. از دوستانش خجالت می کشید اما چاره ای نداشت بالاخره دلش رضا داد و دستش را بالا گرفت و زیر لب گفت...

هرکه در این بزم مقرب تر است                                جام بلا بیشترش می دهند

خدایا میشه کمی از این جام بلا به من هم بدی تا از مقربین به درگاهت بشم. الهی آمین!



و گاهی حکایت ما این طور است از خدا چیزی می خواهیم که در قد و قواره و  اندازه ما نیست...



خدا رحمت کند آیت الله مجتهدی تهرانی، ایشون می فرمایند:


اگه گوشه ی دلمون به جایی متوجه هست که کسی کار مارو درست کنه نمیشه..خدا..خدا..خدا

دانلود 


بابت این که مدتی بین شما دوستان نبودیم عذر می خوام.

انشاءالله که بتونم باز هم از مطالب گهربار شما بزرگواران استفاده ببرم.



در مسلخ عشق
۲۹خرداد

یا انیس من لا انیس له

میمری، تورا در قبری سخت و زبر می خوابانند. کوله ای گل وخاک بر رویت میریزند که نتوانی فرار کنی.

تنهای تنها ، در گوشه ی تاریک نشسته و به اندام بی جان خودت زل زده، از بس که داد و فریاد کرده ای که من را تنها نگذارید دیگر نای گریه کردن را نداری.

کم کم پرده سیاه شب زمین را سخت در آغوش میگیرد و صدای جیرجیرک ها سکوت غمناک قبرستان را  خورد و ریزریز می کند.نمناکی و تنگی قبر حالتی خفه کننده دارد و تورا در بهت قرار میدهد. حالتی خفه کننده به تو دست می دهد چنان که گویی سالهاست که نفس کشیدن را فراموش کرده ای. آن قدر بدنت را دوست  داری که نمی توانی برای فرار از شر عذاب های قبر او را تنها گذاشته و به جای دیگر بروی، ترس از عذاب قبر و گناهانت روح جوان اما سیاهت را تکه تکه میکنند ومانند خوره به جانت می افتند. بدنت پس از ساعتی فشار هایی می بیند، آن قدر سخت که گویی هر چه شیر مادر در زمان نوزادیت خورده ای از اندامت بیرون زده و آن قدر در فضای غربت زده به تو سخت میگذرد که با خودت میگویی؛ دیدی نه پدر! نه مادر! نه خواهر! نه برادر! نه قوم! نه خویش! نه غریب؛  هیچ کس و هیچ کس به دادم نمیرسد.

اینجاست که میفهمی تنهایی یعنی چه، اینجاست که میفهمی که شیطان بدردت نمی خورده، وحسرت روی حسرت

نگهبان قبرستان آمده است تا بیل جامانده، بر سر قبرت را بردارد. دل خوش میکنی و دست به دامن نگهبان غسال میشوی! اما چه فایده اوهم مثل بقیه نمی شنود، انگار که مادرزاد کر بوده است.

دیگر ترس تمام وجودت را فرا گرفته، دائم به فکر آینده شومی که برای خودت رقم زده ای می افتی وگریه و زاری میکنی، با خود میگویی ای کاش در دنیا گناه نمی کردم و اطاعت خدا میکردم. اما چه فایده دیگر دیر شده است.آن قدر ترس رعشه بر اندامت می اندازد که جز با بردن نام خدا کلمه ای یاد نداری.

اما ندایی در گوشت زبانه میکشد و رعشه اندامت را پس از شنیدن این آیه شدیدتر میکند، وآن چیزی نیست جز عذاب الحمیم.

خُذُوهُ فَاعْتِلُوهُ إِلَى سَوَاء الْجَحِیمِ ‏ (47) ثُمَّ صُبُّوا فَوْقَ رَأْسِهِ مِنْ عَذَابِ الْحَمِیمِ ‏ (48) ذُقْ إِنَّکَ أَنتَ الْعَزِیزُ الْکَرِیمُ ‏ (49)

(به مأموران دوزخ فرمان داده می‌شود): این کافر فاجر را بگیرید و به میان دوزخ پرتابش کنید .‏ ‏ (47) سپس بر سر او آب جوشان بریزید ( تا بر عذاب و دردش افزوده گردد ) (48) ( و به وى بگویید) بچش که تو همان نازپرورده گردن کشى هستى (49)

سوره مبارکه دخان آیه 47-49



یادمان باشد مرگ نصیب همه می شود حتی ما.و یادمان باشد این دنیا کاری نکنیم که فردا در قبر سردر گم بمانیم.

کسی با شناسنامه مسلمانی به بهشت نمیرود، مسلمانی به عمل است و تا دیر نشده دست به کار شویم.

خدا با آغوشی باز منتظر ماست. چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید، آغوش خدا را با آغوش آتش وعذاب جهنم معاوضه نکنیم.


ـــــــــــــبی ربطــــــــــــــــــــ :

شیطان بیست وچهار ساعته مواظب شماست، داداش جون!

او تورا می بیند وتو او را نمی بینی، ولیکن همین که از ذکر خدا غافل شدی؛ در دام شیطان می افتی...

*از کتاب چند جمله برای دل تو داداش جون -آیت الله حق شناس تهرانی(ره)*


http://media.jamnews.ir/Original/1391/06/16/IMG01305723.jpg


http://maddahi.net/my/images/others/qabrestan01.jpg


http://www.uploadtak.com/images/v4212_______.jpg


بخش معرفی :

به این لینک سلوک سجادیه مراجعه فرمایید. مطالب زیبایی در این وبلاگ نشر داده شده است.


روز ِ جـــــمعه استـــــــ

«اذهبــــــوا فتجسّــــسوا مـــن یوسفـــــ»

"بـــرویـــد دنبـــال یوسُفـــــ بــگردیــد"

ســـوره یوسفــــــ 88


در مسلخ عشق
۲۷خرداد
افسران - بجای طعنه



در شرایط گوناگون چشمتان به دو لب سید علی باشد. اگر او گفت بمیرید،بیاد مرد!!!

در ظهور آقا،کسانی در مسائل فتنه گون مقاوم می ایستند که در زمان غیبتش تمرین کرده باشند.
پس یادمان نرود تمرین منتظر بودن را..


ببخشید مدتی نیستم ...نه که نیستم ، هستم ولی نیستم
عمرا اگر فهمیده باشید.
در مسلخ عشق
۱۷خرداد
یا انیس من لا انیس له

سلام علیکم به همه دوستان، خدا رو شکر؛ هفته پیش امتحاناتم تموم شد. باهر ذلتی بود گذروندم ؛ توی این هفته برای وبلاگ چند تا موضوع در نظر گرفته بودم که طی چند تا پست بزارم، اما وقتی دست به کی برد شدم دیدم نه مثل اینکه هیچی بلد نیستم و نشستم حسابی مطالعه کردم و تحقیق و پرسجو کردم، گاهی وقتا یک کتاب 700صفحه ای آسیب شناسی احزاب و جریان شناسی های سیاسی و وقایع مختلف سیاسی که بعدا پستهایی در موردش میزارم خوندم؛ به جرأت میگم در هیچ کدوم از این چندتا کتابای سیاسی پایبندی نسبت به ولایت فقیه برام بارز نشده بود.(البته نمونه از ولایت باوری را در کتاب های دفاع مقدس زیاد دیدم)

اما در عوض دو کلوم حرف با یک نفر یا چند نفر به اندازه این چند کتاب بهم درس ولایت پذیری داد.و بهم یاد داد که ولایت طرفدارانی دارد که من مدعای بی عمل آخرین نفر در این صف آسمانی هستم.امروز میخوام سه تا از اون دو کلوم ها رو بیان کنم


دو کلوم اول

پنجشنبه گذشته، رفته بودم فاتحه خونی یکی از دوستان دانشگاهی رو دیدم ، ایشون از اون دسته آدمایی بود که ولایت فقیه رو قبول نداشت...

خلاصه بعد از سلام واحول پرسی و چند دقیقه بحث در مورد کانداهای شورای شهر؛

گفت : خیلی دلم می خواد برم سپاه به آقا خدمت کنم

من با تعجب نگاهی بهش کردم وگفتم،چی شده ؟ توکه از سپاه خیلی بدت می اومد؟

گفت: تازه فهمیدم آقا چه نازنینی هست، دلم می خواد برم توی سپاه و بشم محافظ آقا و جونمو در راهش بدم

آقا این روزا خیلی دست تنهاست، خیلی مظلوم هست، مرده مرد میفهمی؟!!حیف که تازه شناختمش

دلم می خواست الان پیش آقا بودم وبهش میگفتم : آقاجان من 23سالم هست وتا الان اصلا رأی نداده ام، اما امسال فقط به عشق تو می خوام رأی بدم.



دو کلوم دوم

چند روز پیش با آقا علیرضا(پسر خواهرم) که 6 سالش هست داشتم بازی میکردم، نمی دونم چی شد و موضوع به کجا رفت ولی اصلا ربطی به انتخابات هم نداشت ...

یهو زد تو وادی انتخابات وگفت: دایی ما باید بریم رأی بدیم!

من: چرا باید رأی بدیم؟

آقا علیرضا: آخه اگه ما رأی ندیم، خارجیا خوشال میشن (منظورش همون دشمنان اصلی ما)

من: خب خوشحال بشن، مگه چه میشه؟

آقا علیرضا: [با لحنی تند وعصبی] نــــــــــــــــــــه  اگه اونا خوشحال بشن رهبر ناراحت میشه، تو خوشت میاد رهبر ناراحت بشه


دو کلوم سوم

توی صف نونوایی ایستاده بودم، بحث بین مردم کشید به قیمت سیب زمینی و ادامه پیدا کرد و رسید به بالا رفتن قیمت ها، پیرمردی که تازه سر و صورتش رو اصلاح کرده بود و مورچه روی صورتش بکسل باد میکرد و حسابی خوش تیپ بود گفت : اگر همین امروز نون گیرم نیاد و گشنگی بکشم، وسر سفرم غذا نباشه بازهم رأی میدم چون رهبرم تکلیف کرده...

یه مرد مسن هم با متانت گفت : به کوری چیش(چشم) اونایی که نمی تونن ببینن مردم ایران رو پای خودشون وایسن تو انتخابات میرم و مثل زمان جنگ که تنها پسرم رو فرستادم برای مقابله با صدام، حالا هم به وظیفه ام عمل میکنم وجلوی دشمن با همین جان هم که شده می ایستم.

از صف خواهران هم صدایی اومد یه خانم گفت : خدا ذلیل کنه اونایی که نمی خوان بزارن لبخند رو لب آقامون باشه و نمی خوان بزارن مردم جمعه پای صندوق رأی بیان

بلافاصله بعد از تمام شدن حرف خانمه،پسر جوونی که پشت سرمن بود و به احتمال زیاد 3ساعت پای آیینه بوده که موهاشو درست کنه و روی پیرهنش عکس یکی از خواننده های فراری از ایران بود. واصلا در مخیله ام نمی گنجید که او این جمله رو بگه

گفت: برای نابودی دشمنان وسلامتی مقام معظم رهبری صلوات.

وسط صلوات بود که من نوبتم شد ونون بربری رو گرفتم وبا تعجب از صف بیرون زدم.

در طول راه مثل این فیلما سیلی به خودم می زدم، آب میپاشیدم به صورتم، بالا پایین می پریدم (البته نه به این حادی) که نکنه خواب باشم. چون توی این بیست سال عمری که از خدا گرفتم تا الان توی نونوایی همچین چیزی ندیده بودم. ودر راه به خودم فحش میدادم که ولایت مداری به عمل است نه حرف وامروز تو در صف ولایت مدارها آخرین نفر هستی.

واین است که نانوایی محل خلق حماسه میشود

افسران - راهبر امت گفت:



http://www.afsaran.ir یک سایت خوب در زمینه روشنگریست.حتما مراجعه کنید

*با عرض پوزش جهت طولانی شدن پست*


ـــــــــــــبی ربطــــــــــــــــــــ :
عمل مستحب اگر به عمل واجب زیان رساند.انسان را به خدا نزدیک نمی کند.


(نهج البلاغه حکت39)














در مسلخ عشق
۲۶ارديبهشت
نسیم خنک و سوز ناک بهاری بر اندامم لرزه می اندازد.دستان گره را بر روی چشمان نیمه بسته ام می کشم.ترسان ترسان برمی خیزم وزیر لب زمزمه ای میکنم.مثل اینکه ساعت کوکی هم مثل من دیگر طاقت این همه بیداری را نداشته است وچه زیبا وآرام در خوابی عمیق فرو رفته است.

پنجره را باز میکنم . ترسان ترسان شروع میکنم به دید زدن . نمی دانم دنبال چه چیز مهمی میگردم اما هر چه هست برایم با اهمیت است.به ساعت مچی ام که روی میز افتاده است نگاه میکنم.بله! ساعتی است که از وقتش گذشته،نمی دانم چکار کنم،انگار تمام دنیا بر روی سرم آوار شده اند.

مگر طلوع خورشید نشانه امیدواری نبود؟

اما امروز صبح  من با دیدن تابش و تلألو نورش نا امید شدم.

امروز صبح آن همه زیبایی، روز های قبل برایم شوم وناگوار شده بودند.

امروز صبح صدای جیک جیک گنجشک ها و هوهوی قمری های وحشی روی تیر چراغ برق مرا شاداب نمی کند.

امروز صبح صدای تق تق چکش خوردن اسکلت فلزی آن ساختمان دور دست مرا بس آزارمی دهد.وروحم را سخت چنگ میزند.

امروز صبح صدای  هیس هیس بچه هایی که می خواهند صبح زود طبق رسم چند روزه ی خود برای معلمشان از باغچه ما دزدکی گل بچینند...کلافه ام می کند.

امروز نمی دانم چه شد که دیگر آن گنجشک، پشت پنجره اتاق ننشست وبا ضربه های ممتدش به شیشه پنجره مرا از خواب ناز بهاری بیدار نکرد.

امروز همه چیزهای زیبا برایم ثقیل وغیر باور شده اند.

واین همه بی روحی ونا امیدی نشانه شروع یک روز بدون ادای احترام به خداست.


ـــــــــــــبی ربطــــــــــــــــــــ :

کسی که به یاد سفر طولانی آخرت باشد خود را آماده میکند.

(نهج البلاغه، حکمت 280)


http://www.rasekhoon.net/_WebSiteData/PhotoGallery/Photos/9c25acec-3071-4ade-9fe9-c99eb6c9d454.jpg



سلام عرض میکنم به همه دوستان

ممکن است چند مدتی بدلیل امتحانات در فضای مجازی پیدام نشه.

اگر احیانا در تایید نظرات و خدمت رسیدن به وبلاگ شما دوستان کوتاهی شد پیشاپیش از همه شما بزرگواران معذرت می خوام.

وموضوع آخر

دیشب صحبت های آقا رو از تلویزیون گوش میدادم.

بنده خدا با تمام وجود داره مردم رو دعوت میکنه به حضور پرشور در انتخابات.

پس بر مردم ایران ننگ هست اگر بخواهند بخاطر اندک مشکلات در انتخابات شرکت نداشته باشند.و بر بسیجیان ننگ است که بخواهند در این زمینه روشنگری نداشته باشند.

خدایا این ره بر را برای ما تا ظهور مولایمان سالم نگه دار.

ومن الله توفیق



در مسلخ عشق
۲۵فروردين
این روزها بازار تسلیت ها به راه هست؛پیامک ،وبلاگ ،تلفن و...

یکی نیست بگوید با تسلیت گفتن؛غم دل ایتام تسلی پیدا نمیکند،نمی داننداسم مادر که می آید خود به خود،دلت میگیرد.

این روزها عجب حالی دارد دل ها

وقتی روضه خوان روضه کوچه را  میخواند؛بلند فریاد میزند:

سادات گوشهاتونو بگیرید وادامه می دهد...

وقتی روضه خوان روضه در و دیوار را میخواند به احترام میگوید:

یابن الحسن  جسارت منو ببخش وادامه می دهد...

وقتی میخواهد داستان خداحافظی حسنین را تعریف کند رعایت حال بچه سیدهای مجلس را میکند

اما آن روزها نتنها احترام بچه های حضرت زهرا را نگه نداشتن حتی برای حرف پیغمبرشان هم احترام قائل نشدند.و فاطمه  را آزردند.

همه ایناها یک طرف آن وصیت مادر هم یک طرف؛این جمله از وصیت بد آتشی به دلم انداخت:

اِنِّی اُوصیکَ اَنْ لایلِی غُسْلِی وَ کَفَنِی سِواکَ وَ اِذا اَنَا مِتُّ فَادْفِنِّی لَیلاً وَ لا تُؤذِّنَّنَ بِی اَحَداً...

همانا من تو را وصیت می کنم که غسل و کفن کردن مرا کسی غیر از تو انجام ندهد و وقتی وفات کردم، مرا شب دفن کن و هیچ کس را خبر نکن...


«غسلنی‌ باللیل‌ کفنی‌ باللیل‌ دفنی‌ باللیل‌ » این باللیل ها میکُشد مــــــــرا

الهــی بمیرم؛مادر چه کشیدی از دست این مردمــان؟؟؟


فقط نه اینکه پدر را غمت ز پا انداخت

که مجتبای تو را نیز از نوا انداخت

 

نبودن تو چه بر روز خانه آورده

که زندگانی ما را هم از صفا انداخت

 

چه قدر تلخ و عجیب است بازی دنیا

ز مادری دو سه تا بچه جدا را انداخت

 

قسم به حُرمت آن چادری که خاکی شد

و شعله بر جگر زخم مجتبا انداخت

 

خدای نگذرد از آن حسود کور دلی

که سنگ جانب آئینۀ خدا انداخت

 

هنوز گرم سخن بودی و تو را نامرد

چه بی هوا زد و یکباره از صدا انداخت

 

تمام دور و برم خاک بود و گرد و غبار

چه با شتاب تو را بین کوچه ها انداخت

 

عجب کشیده پُر قدرتی که بر رخ تو

به مدت نود و پنج روز جا انداخت

 

تو کوه بودی و سیلی که بر زمین نزدت

تو را توسط آن ضربه های پا انداخت

 

چگونه زد که سرت خورد گوشه دیوار

همینکه پرت شدی گوشواره را انداخت

 

علی صالحی


ـــــــــــــبی ربطــــــــــــــــــــ :

اَللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ آخِرَ تابِعٍ لَهُ عَلی ذلِکَ

خدایا لعنت کن نخستین ستمگری را که بزور گرفت حق محمد و آل محمد را و آخرین کسی که او را در این زور و ستم پیروی کرد.


در مسلخ عشق
۱۱فروردين
یا انیس من لا انیس له

دوره راهنمایی که بودیم،دو موضوع،از موضوع های ثابت هر سال در درس انشاء بودند.

یکی ، تایستان خود را چگونه گذراندید و دیگری تعطیلات عید خود را چگونه گذراندید.

وبرایم جالب بود با این که موضوع تکراری وکلیشه ای بود اما خاطرات هیچگاه تکراری نشد.

بسم الله الرحمن الرحیم

 موضوع انشاء: عید خود را چگونه گذراندید؟

ای نام تو بهترین سرآغاز                                                                 بی نام تو نامه کی کنم باز

سالی که گذشت سال کبیسه بود،مادر خانه یک هفته ای سردرگمی داشتیم،نمی دانستیم سه شنبه عید هست یا چهارشنبه،بین علمای خانواده اختلاف نظر پیش آمده بود.

پدر میگفت اخبار گفته 72ساعت مونده به عید وحسابش که میکرد،عید چهارشنبه میشد.

مادر نه،میگفت : زن بقال سر کوچه گفته که زن حسنی*(این فامیل حقیقی نیست) که تو اداره برق هست گفته  سه شنبه عید هست.

دیگر اعزای خانواده هم هرکسی به جبهه ای می پیوست،خلاصه جبهه  چهارشنبه بر جبهه سه شنبه چربید.

صبح چهارشنبه بود که برای فرار از خانه تکانی، به خانه عمه خانم پناهنده شدم.

بیست دقیقه ای مانده بود به تحویل سال و طبق رسم هر ساله باید میرفتیم گلزار شهدا و سال خود را آنجا تحویل میکردیم ،طبق معمول این برادر خوش قول ما دیر کرده بود،عمه خانم از بس که روی مخ بنده رژه رفت وبدون وقفه جمله "الا دیدی دیر شد" را تکرار کرد که منم گاه گداری با او تکرار میکردم و قهقهه میزدم.

(الا دیدی دیر شد؟بهتون پیشنهاد میکنم 6بار سریع پشت سرهم تکرار کنید جالب هست.)

برادر سروقت رسید 15دقیه مانده به تحویل سال،باسرعت برق بلکه کمی بیشتر وسائل سفره را سوار ماشین کردیم.رکورد را شکستیم3دقیقه ای امامزاده حسن بودیم .

باز عمه خانم شروع کرد به رژه رفتن اما این بار با جمله ای به روز تر "الا دیدی سبزه یادمون رفت؟"

به دنبال آن دخترک سبزه فروش که سال قبل سبزه میفروخت، تمام گلزرا و امامزاده را گشتم، او را پیدا کردم

امسال آن دخترک قد کشیده بود.فکر کنم به سن تکلیف رسیده بود چون چادر مشکی به سر داشت،و تعداد سبزه هایی که برای فروش گذاشته بود نسبت به سال قبل بیشتر شده بود امسال هم مثل پارسال لباس نو نداشت.

امسال دخترک تغییر دیگری هم کدره بود او از نگاه مردمانی که او را ورنداز میکردند و با نگاهشان او را تحقیر میکردند،فرار میکرد و دورتر از سبزه هایش می ایستاد وتا زمانی که خریدار برای سبزه ها پیدا نمیشد به سمت صندوق فروش سبزه ها نمی آمد.

سبزه را خریدم وآمدم ،پیرمرد دقایقی قبل از تحویل سال چندبار پشت بلندگوها این دعای تحویل سال را دوره کرد، واقعا صدای زیبا هم نعمتی هست که به هرکس نمی دهند،اما ظاهرا پیرمرد سالهاست که از این نعمت بی بهره مانده است.

تلویزیون امسال هم همان تلویزیون بود اما، امسال یادشان رفته بود آنتن تلویزیون را باخود بیاورند تا تصویر حضرت آقا که هیچ حداقل سخنانش واضح وبدون برفک پخش شود.اینجاست که میگن سال به سال قربون پارسال

پس از اعلام تحویل سال 92 هرکسی مشغول کاری بود از رو بوسی بگیرید البته از نوع محارم تا خوردن میوه ها وشیرینی ها.12دقیقه از سال 92 میگذشت که من با 37 تا ونصفی آدم روبوسی کردم.تأکید میکنم همگی جزو محارم بودند.واقعا این هم رکوردی بود که میبایست در گینس چاپ شود.اما کیست که قدر بداند.آن نیم نفرش هم بچه3ساله ای بود که شیرینی به من تعارف کرد.


راستی دوستان یادم رفت سلااااااام....

حتما بنویسید که عید خود را چگونه گذرانیدید...


این هم عکس واقعی دخترک سبزه فروش قصه ما

بقیه عکس های تحویل سال 92 در ادامه مطلب


ببخشید اگر این پست کمی به پست قبلی شبیه هست اما چکار کنم ...


ـــــــــــــبی ربطــــــــــــــــــــ :

به روزگار  دشنام ندهیدکه روزگار همان خداست(زیرا وقتی به روزگار بد میگوئید در حقیقت به تقدیر وتدبیر خدا اعتراض میکنید).


(ازسخنان حکیمانه رسول خدا(ص)-کتاب گلستان حکمت)


در مسلخ عشق
۲۷اسفند
یا انیس من لا انیس له


یا مقلب القلوب و الابصار ، یا مدبر الیل و النهار، یا محول الحول والاحوال ، حول حالنا الا احسن الحال

**سال یک هزارو سیصد و نود ویک،سال حمایت از کار وسرمای ایرانی بر همه مردم ایران مبارک باد**


صدای بلند صلوات مردمی که سال جدید خود را بالای قبور شهدایشان تحویل کرده بودند بلند شد.

فیلم سخنرانی حضرت آقا در حرم امام رضا از تلویزیون 21اینچی که درصحن امامزاده حسن(ع) گذاشته بودند در حال پخش بود.پدر شهیدی وقتی فیلم حضرت آقا از تلویزیون را دید رنگ  رخسارش قرمزشد گویی به معشوقش رسده باشد،بلند فریاد زد. برای کوری چشم دشمنان اسلام وسلامتی مقام معظم رهبری بلند صلوات.

چند دقیقه اول سال همه در حال روبوسی وتبریک گفتن بهم بودند.تعدادی شیرینی هایی که روی قبر شهیدشان که تبرک شده بود را بین مردم پخش میکردند و با این کارشان انگار که شادیهایشان را در قوطی های شیرنی گذاشته اند و به بزرگ وکوچک آشنا وغریب به هرکس میرسیدند تعارف میکنند.

جمعیت شلوغ بود،چند دقیقه ای طول کشید،که از لابه لای شلوغی مردم در صحن امام زاده خودم را بر سرمزار عمویم رساندم.

23سال است که همه اقوام،عموها عمه ها با هم وعده کرده اند که سال جدیدشان را سر مزار برادر شهیدشان تحویل کنند.

بگذریم...

آرزو میکنی  آب  شوی تا نباشی ببینی گریه ها واشک های پدران ومادران و برادران وخواهران همسران وفرزندان شهدا را...

پدر شهیدی دیدم که دیگر حال سرتکان دادن هم نداشت اما اورا با ویلچر برای تبریک سال نو بر سرقبرپسر شهیدش آورده بودند.

من آنجا گریه مادر شهیدی را دیدم که گریه کنان فرزند شهیدش را بلند بلند صدا میزد و میگفت رضا جان مادر تو رفتی که عراقی ها از سر زنان چادر برندارند اما مادر جان کجایی که امروز بر سرمزار تو و همرزمانت پرشده از زنان بی چادر وبدحجاب.

قلب آدم را سوراخ میکرد این درد ودل این مادران وپدران شهدا.

وقتی از گلستان اول خارج میشوی تا وارد گلستان دوم شوی

ورودی گلستان دوم، دختری 7یا8ساله میبینی که کنار نرده ها پشت صندوق چوبی ای نشسته و روی صندوق چهارتا سبزه سرسبز گذاشته است.ومنتظر است تا سبزه هایش فروش رود و او هم مثل بقیه کامش که از ترس فروش نرفتن سبزه هایش تلخش شده را با شیرنی هاجورواجور شیرین کند و مثل بقیه بچه ها از بزرگتر ها عیدی بگیرد.اما از بین لباس هایی که پوشیده است فقط روسریش داد میزند که نو است. شایدبقیه لباس های نو اش را نپوشیده ،تا در میهمانی ها و دید وبازدید ها بپوشد، اما بعید میدانم چون ازدمپایی پلاستیکی پاره و رنگ و رو رفته اش معلوم است که خیال دارد با پول سبز ها لباس عید بخرد.

وارد گلستان دوم که می شوی آنجا هم مثل گلستان اول شلوغ است.در بین این همه قبور شهدا تنها قبر یک شهید از همه شلوغ تر است وآن هم قبر شهید گمنام است....






ـــــــــــــبی ربطــــــــــــــــــــ :

خداوند فرشته ای دارد که هر روز ندا می دهد:
بزایید برای مردن،فراهم آورید برای نابود شدن و بسازید برای ویران گشتن

(نهج البلاغه، حکمت 132)


دوستان ببخشید یه کم دیر به روز شدم، به دلایل مختلفی
یکیش سفر به راهیان نور و مناطق بود

راستی همه دوستان حلال کنید

نمیگم دعام کنید چون میدونم نخونده یادتون میره،اما اگه یادتون بود دعام کنید
لحظه سال تحویل برا ظهور آقامون هم دعا کنید.



عکسای عید91هم توی ادامه مطلب ببینید
ادامه مطلب هم کنار نظرات هستاااااااااا
هی نگین ادامه مطلب که نیست

در مسلخ عشق
۰۳اسفند

یا انیس من لا انیس له

نگاهی به ساعت کردم، عقربه های ساعت داد میزد که وقت استراحت هست، کتابم را بستم و خسته از دوساعت درس خواندن عصرانه، راهی آشپز خانه شدم.وارد آشپزخانه که شدم ، همه چیز تمیز وسرجای خودش بود.هوس میوه کرده بودم. (پرتقال و لیمو شیرین)

داخل یخچال که زیرو رو کردم چیز دندان گیری نصیبم نشد،شاید هم کسی قبل از من نقشه دستپرد زدن به یخچال را ریخته بوده وقبل از رسیدن من نقشه را به تنهایی عملیاتی کرده،نمی دانم الله اعلم

بعداز اندکی کاوشگری در زمینه کشف میوه ، نظرم به کشو جا میوه ای یخچال جلب می شود،کشو را که میکشم با مقدار نه چندان کم لیمو شیرین ها که کمتر از 2-3کیلو نیستند مواجه میشوم

چندتایی را از روی رنگ وظاهر زیبایشان جدا کرده وراهی اتاقم میشوم

ظرف میوه که تماما حاوی لیمو شیرین هست را روی میز میگزارم،رنگ زرد و زیبای لیمو شیرین ها مرا از خود بیخود کرده وبا ظرافت خاصی پوست میگیرم،ومانند قحطی زده های سومالی شروع به خوردن میکنم .

اواخر لیمو شیرین احساس تلخی در دهانم میکنم،برای خلاص شدن از شر این تلخی دست به دامن لیمو شیرین دوم میشوم شیرینی این لیمو شیرین مرا مجذوب خود کرده ،باز دهانم تلخ میشود وبرای رهایی از این تلخی اجبارا به لیمو شیرین سوم ونهایتا چهارم رو می آورم. اما این تلخی هنوز هم ادامه دارد...

برای رفع تلخی تصمیم میگیرم که قند بجوم و باخوردن قند تلخی دهانم را برطرف کنم.


بعضی مواقع ما انسانها گول ظاهر زیبا و شیرینی ناپایدار گناه میخوریم و گناه می کنیم. اما اندکی بعد از گناه ، تلخی گناه را حس میکنیم اما باز همان شیرینی ناپایدار زیر دندانمان گیر کرده و دوباره به گناه روی می آوریم

وآنگاه که در لجنها وکثافات گناه غرق میشویم وتلخی گناه را از درون درک میکنیم ، بهترین راه نجات برای خلاص شدن از شر این همه تلخی به سوی شیرینی ای به نام توبه روی می آوریم ، اینجاست که خدا تورا دوست میدارد.

«إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ التَّوَّابِینَ»        [البقره:222]

خدا وند توبه کننده گان را دوست دارد.

بازی آی! باز آی ! هر آنچه هستی باز آی       گر کافر و گبر و بت پرستی باز آی

 

      این درگه ما درگه نومیدی نیست                     صد بار اگر توبه شکستی باز آی






ـــــــــــــبی ربطــــــــــــــــــــ :(اما خیلی با ربط)

قُلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ

  • بگو: اى بندگان من که در جنایت به خویش (به واسطه گناه) از حد گذشتید، از رحمت خدا نومید مگردید، بى‏تردید خداوند همه گناهان را (به وسیله توبه هر چند شرک باشد) مى‏آمرزد، زیرا اوست آمرزنده و مهربان


ببخشید اگه اشکالی داشت به بزرگی خودتون ببخشید.
عجله ای نوشتم خیلی دلم میخواد کمی وکاستی هایش را به بنده گوشزد کنید
در مسلخ عشق
۲۸بهمن
وقتی از هوای سرد و نمور اتاق به رختخواب گرم ونرمت پناه می بری ، سرت را آرام و بااحتیاط بر روری بالشتت می چرخانی،از خستگی دیگر طاقت بیدار ماندن را نداری.

بیخیال از همه چیزو همه کس وهمه جا پلکهایت را فرومیبندی وجهانی را در ظلمات رها میکنی!

ساعتی میگذرد،از سردی هوا از خواب نازت می پری و پتوی کنار رفته را به روی خودت میکشی در همین حین صدایی به گوشت میخورد،صدایی که بارها شنیده ای ،اما هیچگاه به او توجه نکرده ای، در آن عالم خماری خنده ای می کنی و باخودت میگویی حیوان است اگرحیوان نبود، این وقت شب میخوابید.

در حال سیرو سلوک در افکارت هستی که باز خوابت می برد.

شاید دوساعتی میگذرد و از بس که سرفه می کنی از خواب برمی خیزی وبرای رفع سرفه های شدیدت دست به دامن شربت سرماخوردگی درون یخچال میشوی جرعه ای از آن شربت تلخ را سر میکشی،با چشمان خواب آلود وبسته عزم رختخواب گرم وادامه خواب میکنی ولی در راه بازگشت  به دیوار اتاق اصابت میکنی  و زیر لب الفاظ رکیکی را به سازنده دیوار نسبت میدهی!!!

چیزی از دراز کشیدنت نمی گذرد که باز صدا را میشنوی، برای چندلحظه به صدا گوش میکنی ودر فکر فرو می روی، با خود میگویی: او چه می خواند؟صدایش بیشتر به صدای ناله و غم نزدیک است یا شادی و سرمستی؟ یا اینکه دارد مردم را برای کاری ندا می دهد ویا شاید دلش برای کسی تنگ شده  و بلند بلند صدایش میکند،خدا می داند.

ساعت را که نگاه میکنی دیگر چیزی به اذان صبح نمانده،با خود کلنجار میروی الان برای نماز بلند شوم یا اینکه نیم ساعت بخوابم وبعد نماز بخوانم.

صدای اذان که از مسجد بلند میشودصدای اوهم با قدرت بیشتری از  قبل شروع میشود،انگار او هم اذان می گوید.اما به زبان خودش!!!

اذان تمام میشود واو باز هم ادامه می دهد ...

قـــوقــولی قــوقــو - قـــوقــولی قــوقــو

(شاید کمی بخندی وفکر کنی تا اینجا سرکار بودی اما نه کاملا حقیقت است)

اینجاست که شرم میکنی به خودت بگوی انسان،اشرف مخلوقات یا خلیفه الله ویا اصلا هر  صفتی که برای خودت انتخاب کردی(آقا،خانم،سرکار،جناب،آقای رئیس ،خانم مهندس و...)

صدای خروس همسایه تورا یاد شعری می اندازد.

کم ز خروسی مباش مشت پری بیش نیست    /     از سر شب تا به  سحر ذکر خدا می کند

بله ما که انسانیم گاهی اوقات کوتاهی میکنیم اما حیوانات، اشیاء و کائنات همه دائم در حال پرستش خدا هستند.



ـــــــــــــبی ربطــــــــــــــــــــ :(اما خیلی با ربط)

امام صادق (ع) فرمودند: هر گاه صداى آواز خروس را شنیدى این دعا را بخوان:

"سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلَائِکَةِ وَ الرُّوحِ سَبَقَتْ رَحْمَتُکَ غَضَبَکَ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَکَ وَ بِحَمْدِکَ عَمِلْتُ سُوءاً وَ ظَلَمْتُ نَفْسِی فَاغْفِرْ لِی‏ إِنَّهُ لَا یَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا أَنْت‏"؛

پاک و منزه است خداوند و پروردگار فرشتگان و روح القدس،خداوندا رحمت تو همواره بر خشم تو پیشى گرفته است و معبودى جز تو نیست، تو را تسبیح مى‏کنم و حمد تو مى‏گویم، مرتکب بدى و گناه شده‏ام و بر خویشتن ستم کرده‏ام از گناهم در گذر که هیچ کس جز تو نیست که بتواند گناهان را ببخشاید.

شیخ صدوق، من لا یحضره الفقیه، ج 1، ص 482، انتشارات جامعه مدرسین، قم، 1413ق.

(البته این روایت بعد از کامنت اقا سجاد پرواز بی پروا که یادم آورد ومن هم کاملش گذاشتم.)


در مسلخ عشق
۲۲بهمن
یا انیس من لا انیس له

چند روزی بود حالم حسابی گرفته بود،نمی دونم چرا در ظاهر خوشحال بودم ولی وقتی نماز میخوندم حواسم همه جا بود الا خدا !!! خیلی عصبانی بودم هر کاری میکردم [ به قول دوستان کانکت بشم ] نمی شد

مثلا سعی میکردم قبل از نماز کمتر شوخی کنم وبخندم یا اینکه کمتر به فکر دنیا باشم و از این جو کارا

خلاصه هرکاری میکردیم نمیشد واقعا داشتم نا امید میشدم

تا اینکه یه روز صبح حدودا ساعت5:15بود از خواب بلند شدیم که بریم مسجد

بیرون که اومدم تازه فهمیدم که امروز چقدر هوا سرده

نزدیکای مسجدجمکران که شدیم یه چیزی دیدم خیلی تعجب کردم والبته یه کم ترسیدم ، باور نکردم به خودم گفتم چون هوا تاریکه داری اشتباه میکنی، وبه بچه ها که باهم بودیم چیزی نگفتم

1ساعت بعد

 موقع برگشت دوباره همون صحنه رو دیدم نزدیک که رفتم واقعا برام عجیب بود

اون صحنه ای که من به راحتی از کنارش عبور کرده بودم ، زنی بود مسن که از ساعت 5:30صبح که ما از آنجا رد شده بودیم نشسته بود واز سرما یک پتو به دور خودش پیچیده بود. و رو به رویش  کاسه ای آهنی گذاشته بود که اگر پول های خورده درونش را میشمردی بیشتراز 500 تومان نمیشد

و کنار کاسه، شیششه شیر نوزادی گذاشته بود که خالی از شیر بود وصدای گریه نوزاد...

او در آن سرما گدایی میکرد اما من ...

بــگـــذریـــــــم.ـ.ـ.

انجا بود که فهمیدم  باید گدایی کنم

انجا بود که فهمیدم چرا نمازام دیگه حس و حال خوبی نداره

فهمیدم ، من هنوز درک نکرده بودم که نیاز مندبه وجودی غنی و بی نیاز هستم

اگر درک کرده بودم باید خدا را از خدا گدایی میکردم....





ـــــــــــــبی ربطــــــــــــــــــــ :


اَللَّهُمَّ اجْعَلْنى اَصُولُ بِکَ عِنْدَالضَّرُورَةِ،وَاَسْئَلُکَ عِنْدَالْحاجَةِ،وَاَتَضَرَّعُ اِلَیْکَ عِنْدَالْمَسْکَنَةِ

الهى چنان کن که با نیرو و قدرت تو به شداید حمله کنم، و به وقت نیاز به گدایى از تو برخیزم، و در بیچارگى به پیشگاه تو بنالم

صحیفه سجادیه دعای مکارم الاخلاق



در مسلخ عشق
۰۹بهمن
یاانیس من لا انیس له

شهریور بود،از مسجد جمکران که اومدم بیرون و سوار ماشین شدم خیلی دلم گرفت.

دلم میخواست بازهم سعادت شود تا برگردم جمکران و در محراب مسجد نماز امام زمان بخونم.

هفته پیش که خبر قطعی سفر جمکران ، بهم دادند. باورم نمیشد ، این همه زود بطلبه،(کار خدارو میبینید؟)

دفترچه یادداشتم را برداشتم و هرچیزی که یادم می آمد در سفر لازمم می شود ، می نوشتم

قرص، مسواک، حوله، دفترچه درمان، لباس، شارژر، کتاب و...

امروز در حالی که خودم را اینطور برای این سفر آماده میکردم و وسایلم را در کولی میگذاشتم

یاد روایتی از امام حسن (ع) افتادم.

قال حسن بن على علیه السلام لجناده یا جناده : استعد لسفرک و حصل زادک قبل حلول اجلک

مهیاى سفر آخرت باشید و توشه تهیه کنید قبل از رسیدن مرگتان .

وقتی کلمه قبل حلول اجلک از نظرم عبور کرد، ترسیدم و به فکر مرگ وسفر آخرت افتادم ، نامه اعمالم را خوب وارسی کردم کوله بار سفرم راسنگین دیدم ، سنگینی ای که همه اش، گناهانم بود.

خودم را دیدم که در حال جمع آوری توشه برای سفر دنیویش بود اما از توشه آخرتش غافل...

****

نمی دانم چه دعایی در حق خودم کنم  ، خواهش میکنم شما دعایم کنید!!!

****

دوستان اگردر طول این مدت از بنده بدی دیدید حلال کنید!!


مرگ حق است دیر یا زود باید برویم...



ـــــــــــــبی ربطــــــــــــــــــــ :
وَ یا مَنْ لایَبیعُ نِعَمَهُ بِالْاَثْمانِ، وَ یا مَنْ لایُکَدِّرُ
و اى آن که نعمتهایت را به بها نمى‏فروشى، و اى کسى که عطاهایت را به کدورت

صحیفه سجادیه دعای سیزدهم

نیم نگاشت

از همه کسانی که نظر می گذارند ونظراتشون
به دیلیل عدم دسترسی به اینترنت تایید نمی شود معذرت می خواهم
در مسلخ عشق
۱۶دی
یاانیس من لا انیس له

بابام میگفت:3سالت که بود رفتیم مسجدمحل،امام جماعت مسجد بهت شکلات دادازهمون روز به بعد دلت میخواست که آخوند بشی!!!

مامانم میگفت:4ساله بودی که برف اومد وقتی برف میومد میگفتی،من میخوام آدم برفی بشم!!!هرچی بهت میگفتیم بچه جان آدم برفی شغل نیست،مگه قبول میکردی!!!

فکر کنم6ساله بودم که توی آسمون هواپیمای سم پاشی دیدم،(من بیچاره فکر میکردم هواپیمای جنگی بوده)برای همین آرزو داشتم خلبان جت جنگی بشم و برم به عراق حمله کنم و یک خونه بزرگ در تهران بخرم وآقاجونم خدابیامورز(پدربزرگم)همراه خودم ببرم اونجاودر آخر شهید بشم

کلاس دوم  که بودم 8سالم میشد،بخاطر بیماریم شدیداًحالم بد شد،قرار شد عمل بشم !!قبل از عمل روی تخت اتاق عمل قبل از بیهوشی دکتره بهم گفت: میخوای چیکاره بشی؟؟؟

بهش گفتم میخوام دکتر بشم و همینطور که تو میخوای منو عمل کنی منم تورو عمل کنم وبعد همه مریضارو خوب کنم

تااول دبیرستان علاقه شدیدی به پزشکی داشتم و میخواستم دکتربشم وهمه مریضارو خوب کنم

پیش دانشگاهی که رفتم باخودم فکر کردم که مهم نیست چه شغلی داشته باشم فقط هرجاهستم

به مردم خدمت کنم.

اما الان که سال دوم دانشگاه هستم به این نتیجه رسیدم که فقط آدم باشم

آدمی راآدمیت لازم است


ـــــــــــــبی ربطــــــــــــــــــــ :

خدایا

مراازخودم رهاکن

چرا که هیچ کس به اندازه خودم ، خودم را اذیت نکرده است

"دل"

"ربّ إنّی ظلمت نفسی فاغفرلی"


در مسلخ عشق
۱۰دی
یاانیس من لا انیس له

چند مدتی هست علاقه شدیدی به داستان های کوتاه ومینی مال پیدا کردم

دیروز یه داستان گفتم از بس که خوشحال بودم تو پوستم نمیگنجیدم

رفتم پیش مامانم !! میگم این داستانو برات میخونم بگو چطوره و مشکلاتش بگو

-باشه زود بخون غذام سوخت،

داستان:

سرش کرد توی ماشین از بس که گریه میکرد،معلوم نبود چی میگفت:

- آقا تو رو خدا بچم توبیمارستان هست،پول ندارم عملش کنم ، کمکم کن!!

-بروخانم برو خداروزیت جای دیگه بده ، این دروغا زیادشنیدم ، برومن پولی ندارم.

همچین توی فکر فرو رفته بود که اصلا حواسش به اطرافش نبود

توی مسیر پرسید:

بابا اگه من یه روز مریض شدم چیکار میکنی؟

- این چه حرفیه خب میبرمت دکترعزیزم

- اگه پول نداشته باشی؟

-معلومه قرض میکنم

- اگه مردم باور نکنندوخیال کننددروغ میگی اونوقت چی؟

http://mihanstar.com/wp-content/uploads/2011/07/chopogh.com381.jpg

______________________________________________________________________________

نقد های مامانم

*وا یعنی به زنه کمک نکردی؟

*راسی تو که هنوز زن نگرفتی این بچه کی بود؟چرا دروغ مینویس؟

*آخرش چرا جواب بچه ندادای؟

منو میگی ساکت داشتم نگاهش میکردم،مونده بودم چی بگم

یهو دیدم بوی پیاز داغ بلندشد

مامانم توی آشپزخونه پای غذای سوخته،تامیخورد منو نقد کرد

البته بقیه نقدها شخصی هست وگرنه مینوشتمش


خیلی خوشحال میشم نقدتون بدونم


در مسلخ عشق