در مسلخ عشق جز نکو را نکشند

بشین روی « کرسی » دو کلوم حرف باهات دارم

در مسلخ عشق جز نکو را نکشند

بشین روی « کرسی » دو کلوم حرف باهات دارم

در مسلخ عشق جز نکو را نکشند

یاد گارم را جا گذاشته ام، یاد گاری جز خدایم برایم نمانده است....

آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدا» ثبت شده است

۰۲آبان
در مسلخ عشق
۰۷مهر


خدا یا آمده ام خودت را از خودت گدایی کنم.

می شود اندکی از خودت به من بدهی؟؟!!

روزهاست که همه دارم الا تو ...

اگر تو داشته باشم دیگر ازهمه چیز و همه کس بی نیازم.


در مسلخ عشق
۰۴مهر

خدایا...

 میدونم با چاقو ؛ بد جوری افتادم جونِ طناب رفاقتمون ...

اما به حق همون یه نخ که هنوز پاره نشده...

رفیقی کن و به این نارفیق یه طناب دیگه بده شاید آدم شد.


 -: یا رفیقَ مَن لا رفیقَ لهَ :-

در مسلخ عشق
۰۳مهر

عمر بر باد رفته را شنیده ای؟؟؟!!!

حال به وضوح ببین یعنی چه:

یعنی؛ تمام آنچه را که باید به خدا می رساندی؛

 اشتباه فرستاده ای...

و حال دستت خالیست...

این همه عمر کردم، همه اش بر باد رفت...

خدایا ! فقط یکی دیگر مانده...

این یکی را خودت بردار

طاقت گمشدنش را ندارم.

در مسلخ عشق
۱۹شهریور


در تاریکی گم شده ام...


برایم اندکی نور بفرست...


یا اینکه مرا از این شب سیاه به صبح رنگی برسان...




یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَی النُّوُرِ

آنان را از ظلمت ها به سوی نور بیرون می برد

سوره بقره – آیه ٢٥٧


در مسلخ عشق
۱۶شهریور


دور شو از این دنیا ...

تا بدانی این دنیا آن قدر هم که فکر می کنی بزرگ نیست...

و این را نیز باور کن  این دنیا و همه مخلوقات همه و همه از خداست...


الله اکبر...


و خدایا تو هستی بزرگترین بزرگترینان...

در مسلخ عشق
۰۹شهریور

انگار که  زمین گیر شده ام...

خدایا  تو خود بال کمکی عطایم کن تا پرواز گیرم...

خیلی و قت است که دگر، زمین جایم نیست...

در مسلخ عشق
۱۴مرداد

سالها می شد که خودش را فراموش کرده بود، نه اسمش را می دانست، نه اصالت خویش را ... فقط گاه گاهی اصوات و حروفی ، عجیب و غریب به گوشش آشنا می آمدند.انگار که کسی کنار گوشش زمزمه ای می کند...

« بـــ » « ن » « د » « ه » نمی دانست،چکار کند!  با این حروف باید کلمه ای خاص بسازد؟؟؟ و این سوالی بود که در وقت تنهایی ، به دنبال جوابش می گشت! گاهی حروف را کنار هم می گذاشت و کلماتی عجیب و نا آشنا می ساخت؛ دهنب؛ هندب؛ دنهب؛ هبند ...

چند بهاری از عمرش را اینگونه خزان کرد. تا آنکه یک بهار باز برایش نجوا کردند؛ از آن نجوا ها الهام گرفت و کلمه ای را ساخت.

[ بــَـــــ    ـــنـــــ  د ِ   ه  ؛ بَـــنــده ]

کلمه را که ساخت، همه چیز یادش آمد. او سالها می شد که فراموش کرده بود...

نامش را؟

وظیفه اش را؟

و اصالتش را؟

و جوابش را خوب به گوشش رساندند.

نامش بنده بود

ویظفه اش بنده گی

اصالتش بنده زاده ...

 

اما دریغ که بجای بنده گی خدا ، یک عمر زنجیر برده گی شیطان ؛ را بر گردن خویش آویخته بود...

 

در مسلخ عشق